محل تبلیغات شما

مارتا کمی جلوتر اومد و روی تخت کنارم نشست . دستم رو گرفت و بین دستاش گذاشت و بعد با نگاهش بهم فهموند که به حرفش توجه کنم . بعد روش رو از من برگردوند و رو به دیوار گفت : میدونم این روزا خیلی برات سخت میگذره اما من تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم بهت کمک کنم اما اگه خودت نخوای من هم نمیتونم برات کاری کنم . تو باید قوی باشی حداقل برای برادر کوچیکت برای بن . این رو که گفت بغضم شکست و قطره های اشک روی گونه هام غل خورد . انگار که تازه یادم افتاده بود چه روز های سختی رو پشت سر گذاشتم و چه روز های سختی انتظارم رو میکشین . مارتا که انگار انتظار این اتفاق رو داشت دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و اشک هام رو پاک کرد و بعد طوری که به چشمام خیره شده بود گفت : فردا ت قرار ملاقت داری . این خبر خوبیه عزیزم ! و قبل از این که چیزی بگم و با حرفش مخالفت کنم انگشتش رو روی لب هام گذاشت و گفت : هیسس ماری عزیزم امیدوارم بتونی اینکه دختر قوی هستی رو به مادرت ثابت کنی . بعد یه لبخند بهم زد و آرام از اتاق بیرون رفت . بعد از رفتن مارتا احساس غریبی در دلم بیدار شد و ذهنم را آشفته کرد . چیزی که عجیب بود ترسی بود که در وجودم رخنه کرده بود . من تا به حال از رو به رو شدن م نترسیده بودم !

آرزو های له شده پارت دوم

آرزو های له شده پارت اول

رو ,های ,کنم ,گذاشت ,مارتا ,هام ,گذاشت و ,رو به ,که به ,روز های ,چه روز

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها