محل تبلیغات شما



مارتا کمی جلوتر اومد و روی تخت کنارم نشست . دستم رو گرفت و بین دستاش گذاشت و بعد با نگاهش بهم فهموند که به حرفش توجه کنم . بعد روش رو از من برگردوند و رو به دیوار گفت : میدونم این روزا خیلی برات سخت میگذره اما من تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم بهت کمک کنم اما اگه خودت نخوای من هم نمیتونم برات کاری کنم . تو باید قوی باشی حداقل برای برادر کوچیکت برای بن . این رو که گفت بغضم شکست و قطره های اشک روی گونه هام غل خورد . انگار که تازه یادم افتاده بود چه روز های سختی رو پشت سر گذاشتم و چه روز های سختی انتظارم رو میکشین . مارتا که انگار انتظار این اتفاق رو داشت دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و اشک هام رو پاک کرد و بعد طوری که به چشمام خیره شده بود گفت : فردا ت قرار ملاقت داری . این خبر خوبیه عزیزم ! و قبل از این که چیزی بگم و با حرفش مخالفت کنم انگشتش رو روی لب هام گذاشت و گفت : هیسس ماری عزیزم امیدوارم بتونی اینکه دختر قوی هستی رو به مادرت ثابت کنی . بعد یه لبخند بهم زد و آرام از اتاق بیرون رفت . بعد از رفتن مارتا احساس غریبی در دلم بیدار شد و ذهنم را آشفته کرد . چیزی که عجیب بود ترسی بود که در وجودم رخنه کرده بود . من تا به حال از رو به رو شدن م نترسیده بودم !


رمان : آرزو های له شده  

نویسنده : رهای چهارده ساله   (خودم)

دفتر خاطرات یک کودک طلاق

 پارت اول 

 صداش رو از طبقه پایین میشنوم که داشت صدام میکرد . سعی کردم چشم هام رو باز کنم اما بیشتر تو فکر خوابی بودم که دیشب دیده بودم . دسته ای از مو هام رو کنار زدم ولی دوست داشتم بازم بخوابم تا شاید دوباره اون خواب رو ببینم . آخه خیلی وقت بود دیگه خوابی نمیدیدم . دوباره داشت صدام میکرد . میدونستم بیشتر از این نمیتونه صبر کنه . بلند شدم و چشم های قرمز باد کردم رو با پشت دست مالیدم . صداش بلند تر شد . میتونستم صدای قدم هاش رو روی پله های چوبی خونه بشنوم . از پله ها که بالا میومدی دقیقا سمت چپ اتاق جدید من بود . قدم هاش سنگین نبود و میتونستم صورت خوشحال مارتا رو از پشت در هم تشخیص بدم . طوری که انگار میخواست بدون سر و صدا وارد بشه اما نتونست دستگیره در رو کشید . کمی غیر منتظره بود چون مارتا هیچ وقت بدون در زدن وارد نمیشد . لبخند کشیده ای تحویلم داد و گفت : صبح بخیر دختر جون ! انگار دیشب هم نتونستی خوب بخوابی . اوخ اوخ چشماشو نگاه ! و طوری که انگار منتظر جواب باشه دست به کمر کنار تختم ایستاد اما من فقط دست هامو زیر چونه زدم و گذاشتم تصور این که چی میخواد بگه تو ذهنم غل غل کنه این طور وارد شدن به اتاق اون هم صبح زود دلیل قانع کننده ای میخواست .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شاعرانه شرکت پردیس کود